معرفی کتاب بیرون ذهن من

ملودی شخصیت کتاب «بیرون ذهن من» دختری است که از کودکی مجبور بوده از ویلچر استفاده کند. اما مشکل اصلی او این نیست.

ملودی مشکلی دارد که باعث می‌شود ارتباط او با دنیای بیرون کاملاً قطع باشد. او نمی‌تواند راه برود، نمی‌تواند صحبت کند، نمی‌تواند توانایی ذهنی‌اش را به نمایش بگذارد و با دیگران ارتباط برقرار کند. او می‌داند با دیگران فرق دارد، ذهنش پر از کلماتی است که نمی‌تواند بیان‌شان کند. او نمی‌خواهد در کلاس کودکان با نیازهای ویژه باشد، دوست دارد به بقیه ثابت کند که می‌تواند همراه با بقیه‌ی همسن و سالانش درس بخواند و در هوش چیزی از آن‌ها کم ندارد. این کتاب بیش از هر چیز از استیصال ملودی در برقراری ارتباط با دنیای بیرون حرف می‌زند، کلمه‌های محدودی که روی سینی ویلچر او نصب شده و ملودی با انگشت به آن‌ها اشاره می‌کند برایش کافی نیست. بالاخره با حمایت مادر و پدرش و همسایه‌شان خانم وی ملودی می‌تواند از کلاس ویژه بیرون بیاید و مثل بقیه در کلاس عادی درس بخواند.

کاترین دختری است که مسئولیت همراهی ملودی در کلاس آقای دیمینگ را برعهده دارد. اما چیزی که زندگی ملودی را عوض می‌کند حضور در این کلاس نیست، خرید دستگاهی پیشرفته است که ذهن پیچیده‌ ملودی را نمایش می‌دهد و ارتباط او با دنیای بیرون را ممکن می‌کند. تا جایی که ملودی در مسابقه هوش و اطلاعات عمومی بین‌استانی مقام می‌آورد، اما باز هم همکلاسی‌هایش حاضر به پذیرش او در کنار خودشان نیستند.

کتاب «بیرون ذهن من» بیش از هر چیز در باره تلاش ملودی برای ثابت کردن خودش است و می‌تواند نگاه هر خواننده‌ای را نسبت به توانایی کودکانی با شرایط خاص تغییر بدهد.

درباره نویسنده کتاب «بیرون ذهن من»:

شارون مایلز درِیپر، نویسنده و مدرس ادبیات انگلیسی است. آثار او تا به حال جوایز بسیاری را از آن خود کرده‌اند.رمان‌های «اشک‌های یک ببر»، «باله‌ی جریکو» و « غم‌های نوامبر» از آن جمله‌اند.

شارون دوبار برنده‌ی جایزه‌ی کارِتا اسکات کینگ شده است.

 

  • نویسنده : شارون ‌ام. دراپر، Sharon M.‎ Draper

  • مترجم : آنیتا یارمحمدی

  • ناشر: انتشارات پیدایش

  • ویراستار: مژگان کلهر

  • گروه سنی : ۱۲ سال به بالا, گروه سنی د, کتاب ۱۳ سال به بالا

 

گزیده ای از کتاب بیرون ذهن من:

فکر کنم حتی قبل از آنکه خودِ مامان بداند، فهمیده بودم قرار است یک بچه به دنیا بیاورد. بوی بدنش عوض شده بود، مثل یک صابونِ تازه. پوستش نرم و گرم‌تر شده بود.

یک روز صبح که خواست از تخت بلندم کند، در نیمه‌ی راه دوباره روی بالش‌ها ولم کرد. گفت: “آه، بدجوری داری سنگین می‌شی ملودی. باید تمرینِ وزنه‌برداری کنم!” پیشانی‌اش عرق کرده بود.

فکر نمی‌کردم وزنم زیاد شده باشد، این او بود که عوض شده بود. چند دقیقه‌ای روی صندلیِ کنار تختم نشست‌ و یکهو بلند شد و دوید بیرون. صدایش را از توی دست‌شویی می‌شنیدم که داشت بالا می‌آورد. کمی بعد با رنگِ ‌پریده برگشت. نفسش بوی دهان‌شویه می‌داد. همان‌طور که لباسم را عوض می‌کرد من و من‌کنان گفت: “حتما غذای ناجوری خورده‌م که این‌طور شدم…” ولی می‌دانستم فهمیده. شرط می‌بندم حسابی ترسیده بود.

بالاخره وقتی مطمئن شد، کنارم نشست تا خبر را بگوید: “ملودی، باید یه خبر خوب بهت بدم!”

همه‌ی سعی‌ام را کردم تا کنجکاو به نظر برسم.

ـ قراره به زودی صاحب یه خواهر یا برادر بشی!

خندیدم و سعی کردم بیشترین خوشحالی و تعجبم را نشانش بدهم. کمی خم شدم جلو تا بغلش کنم. بعد آرام به شکمش زدم و به خودم اشاره کردم. منظورم را فهمید.

توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: “دعا می‌کنیم این بچه چاق و چله و سالم باشه. ملودی، می‌دونی که ما دوستت داریم، همین‌طور که هستی دوستت داریم. ولی امیدواریم این بچه دردسرهایی رو که تو داری نداشته باشه.”

من هم، امیدوارم.

بیرون ذهن من

قسمتی دیگر از کتاب بیرون ذهن من:

من در محاصره‌ی هزاران کلمه‌ام. شاید هم میلیون‌ها. کلیسای جامع. مایونز. انار. می‌سی‌سی‌پی. نئوپولیتن. کرگدن. ابریشمی. ترسناک. رنگین‌کمان. غلغلک. عطسه. آرزو. نگرانی. کلمات همیشه مثل دانه‌های برف دورم چرخیده‌اند؛ ظریف و متفاوت از هم، و بدون اینکه بتوانم لمسشان کنم کف دستم آب شده‌اند. جایی در درونم، کلمه‌ها روی هم جمع می‌شوند و یک توده‌ی بزرگ می‌سازند. قُله‌هایی از عبارت‌ها و جمله‌ها و کلمات ربطی. حاضرجوابی‌ها. جوک‌ها. آوازهای عاشقانه. از همان بچگی، یعنی سه‌چهار ماهگی‌ام، کلمات برایم مانند هدیه‌هایی مایع و شیرین بودند و من آنها را مثل لیموناد سر می‌کشیدم. مزه‌مزه‌ می‌کردم. آنها به فکرها و حس‌های درهم و برهم من نظم می‌بخشیدند. وقتی پدر و مادرم حرف می‌زدند انگار پتوی گرمی دورم پیچیده می‌شد. آنها حرف می‌زدند و از زمین و زمان می‌گفتند. کلمه‌ها و ترکیب‌های تازه به کار می‌بردند. بابا برایم آواز می‌خواند. مامان قدرتش را توی گوشم نجوا می‌کرد. هر کلمه‌ای را که می‌گفتند یا در مورد من به کار می‌بردند، جذب می‌کردم و به خاطر می‌سپردم. تمامشان را.

مرتبط:

معرفی کتاب یک شب فاصله

معرفی کتاب چتر تابستان

فواید کتاب خواندن و خواص منحصر به فرد کتابخوانی